معنی همه گیر

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

همه گیر

(صفت) مرضی که اکثر افراد یک منطقه (یک شهر یا یک مملت و یا قسمتی از یک مملکت ویا قریه) را دریک زمان مبتلا کند همه گیری غالبا در اثر اشاعه امراض خطرناک مانند وبا حصبه تیفوس و طاعون اتفاق می افتد و مرگ و میر بسیار را موجب میشود.


گیر گیر

(اسم) گیرا گیر: نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های. (منوچهری)


گیر

انگلیسی دنده در خود رو ‎ (فعل) امر حاضر (دوم شخص) از گرفتن، (اسم) سد و مانع پدید آمدن در چیزی گیر کردن، قدرت گرفتن و ضبط نیرو قوت: گیر از انگشتانم رفته، (اسم) در بعض ترکیبات بمعنی گیرنده آید: دستگیر گردگیر گردگیر. توضیح گاه همین ترکیب برای اسم مکان بکار رود: آبگیر آفتابگیر بادگیر و گاه برای اسم آلت: آتشگیر برقگیر، (اسم) در برخی ترکیبات بمعنی گرفته و گرفتار آید: گردگیر (اسیر پهلوان)، تیزی و تلخیی که در مغز بادام و پسته و گردکان بهم رسد ارغ. یا به گیر آمدن. گرفتار شدن. یا به گیر کسی آمدن. بدست او گرفتار شدن: مادر بخطا خ خوب بگیرم آمدی. یا به گیر آوردن. گرفتار کردن، بدست آوردن. یا به گیر افتادن. گرفتار شدن.

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

همه گیر

مرضی که در یک زمان بسیاری از مردم یک شهر را مبتلا سازد،


همه

تمام، جمله، جمیع: همه آمدند،
همگی: آن‌ها همه آمدند،
هر: همه طرف را گشتم

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

گیر

گیر. (اِمص) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن:یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ٔ ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. (فرهنگ نظام). || در اصطلاح طب سده باشد و آن منعی است که در مجرای غذا واقع شود تا فضول عبور نتواندکردن. سده در شکم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به سده شود. || قوت. نیرو. استقامت. گیرنده. اخذ و قبض و گرفتگی و قوت و قدرت گرفتن و ضبط. (از ناظم الاطباء): دستم از زور سرما گیر ندارد که چیزی رابلند کنم. (فرهنگ نظام). گیر از انگشتانم رفته است.یا فلان گیر ندارد که بر پا خیزد (در تداول مردم قزوین)، یعنی نیرو و قدرت ندارد. یا گویند این نخ یا طناب گیر ندارد؛ یعنی استواری و استقامت نتواند داشت وپوسیده است. || (ن مف مرخم) گرفتار. مقید.اسیر. و در این معنی با مشتقات مصدر شدن صرف شود.
- گُردگیر، گرفتار گُرد. اسیر پهلوان. مقیدشده به قید مردی دلیر و گنداوَر:
گمانشان چنان بد که شد گردگیر
سرشک همه خون شد و رخ زریر.
اسدی.
|| (نف مرخم) گیرنده. گاه کلمه ٔ «گیر» در معنی گیرنده به آخر کلمه ای مزید گردد و افاده ٔ نعت فاعلی یا مفعولی مرکب و یا معنی خاصی نظیر معنی اسمی و غیره کند چون: آبگیر. آتشگیر. آرامگیر. آفاقگیر. آفتابگیر. آمارگیر. اژدهاگیر. اندازه گیر. اندیشه گیر. اقلیم گیر. ایاره گیر. باجگیر. بادگیر. بارگیر. بازگیر. برق گیر. بهاگیر. بهانه گیر. پتگیر. پیشگیر. پیلگیر. تلگیر. تختگیر. تیغگیر. جلابگیر. جام گیر. جای گیر. جن گیر. جهانگیر. چاشنی گیر. چانه گیر. حرفگیر. حلقه گیر. خداگیر. خانه گیر. خرده گیر. خریدارگیر. خیزگیر. خشمگیر.خونگیر. خویگیر. داروگیر. دامنگیر. دستگیر. دلگیر. دندان گیر. دیرگیر. دهرگیر. دورگیر. راهگیر. رزم گیر. رشوه گیر. روباه گیر. روزه گیر. زبون گیر. زمین گیر. زنهارگیر. سخت گیر. سست گیر. سهل گیر. شاه گیر. شبگیر. شست گیر. شمشیرگیر. شهرگیر. شیرگیر. شماره گیر. صیدگیر. ضرب گیر. عالم گیر. عرق گیر. عیارگیر. عیب گیر. غافل گیر. غلطگیر. فالگیر. قلم گیر. کاموس گیر. کشتی گیر. کشورگیر. کفگیر. کمانگیر. کناره گیر. کوپال گیر. گردگیر. گرزگیر. گل گیر. گلوگیر. گوشگیر. گوشه گیر. گه گیر. مارگیر. مردگیر. مگس گیر. مرغگیر. میراث گیر. ناخن گیر. نخجیرگیر. نمک گیر. واگیر. وشمگیر. هنگامه گیر. هواگیر. یادگیر. یخ گیر. رجوع به هریک از این کلمات در جای خود شود.
|| (فعل امر) امر از گرفتن، در همه ٔ معانی. و از آن جمله در معنی فرض کردن و گمان بردن و تصور کردن و پنداشتن، و در این معنی مستقل گونه به کار رود:
دنیا به مراد رانده گیر آخر چه
واین نامه ٔ عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که به کام دل بمانی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه.
(از المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 335).
گیر که گیتی همه چنگ است و نای
گیر که گیتی همه ماه است وهور.
انوری.
رجوع به گرفتن شود.
|| (اِ) بمعنی اءُرغ است و آن تیزی و تلخی باشد که در مغز بادام و پسته و گردکان و امثال آن بهم رسد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به أرغ شود.


همه

همه. [هََ م َ / م ِ] (ضمیر مبهم، ص، ق) برای احاطه ٔ افراد و شمول اجزا می آید و جمع کردن آن با یای وحدت غرابتی دارد، چنانکه سعدی گوید:
همه تخت و ملکی پذیرد زوال.
(از غیاث).
یکی از موارد استعمال لفظ همه در معنی «هر» و شاهد منقول از سعدی از این مورد است. (یادداشت مؤلف). فرق لفظ «هر» و «همه » آن است که «هر» برای شمول افراد است من حیث المجموع و «همه » من حیث الافراد، لهذا خبر هر دو مفرد و جمع واقع میشود. (غیاث). در این مورد نیز باید گفت که صحیح آن است که: خبر «هر» مفرد و خبر و فعل برای «همه » جمع استعمال شود و «هر» به معنی یک یک از افراد است و «همه » معمولاً به معنی «کل » و «تمام » افراد با هم است. با این حال گاه «همه » به معنی «هر» به کار میرود: همه کس یا همه جا یا همه چیز:
برگزیدم به خانه تنهائی
ازهمه کس درم ببستم چست.
شهید بلخی.
همه نیوشه ٔخواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده به تابوت و زنبر.
رودکی.
هر کسی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
از آبنوس، دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی.
همه کبر و لافی به دست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
همه بازبسته بدین آسمان
که بر پرده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.
ابوشکور.
و این قوم را با همه قومی که گرداگرد ایشان است جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). و همه طیبی که آنجا برند از هوای آنجا بوی او برود. (حدودالعالم).
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
خسروی سرخسی.
چشم چون جامه ٔ غوک است گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کج.
منجیک.
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.
عماره.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت تا پساوند.
لبیبی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ؟
لبیبی.
همه سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همی خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را.
فردوسی.
چو دیدند ایرانیان روی او
همه برنهادند بر خاک رو.
فردوسی.
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
همه رومیان آن ندارند خرد.
فردوسی.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ.
فرخی.
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
فرخی.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
به همه شهر بوداز او آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
عاشق از دور به معشوقه ٔ خود درنگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید.
منوچهری.
بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت. (تاریخ بیهقی). آن نظام بگسست و کارها همه دیگر شد. (تاریخ بیهقی). من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم. (تاریخ بیهقی).
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر.
ناصرخسرو.
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد.
مسعودسعد.
گرچه ایشان اقارب اند همه
در اقارب عقارب اندهمه.
سنائی.
همه نقود خانه پیش چشم من آمدی. (کلیله و دمنه).
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.
نظامی.
چون که مرا زین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه بر من نهند.
نظامی.
ورای همه گوهری بودِ او
همه رشته ای گوهرآمود او.
نظامی.
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود.
مولوی.
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری.
سعدی.
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو بیرون کرد از سر همه سودایی.
سعدی.
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست.
سعدی.
ناچار هرکه صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی بر او بود.
سعدی.
- این همه، مقدار زیاد. این مقدار:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست.
حافظ.

معادل ابجد

همه گیر

280

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری